ویروس دلهرهآورِ جاماندن
نویسنده: مرضیه حقی
زمان مطالعه:4 دقیقه

ویروس دلهرهآورِ جاماندن
مرضیه حقی
ویروس دلهرهآورِ جاماندن
نویسنده: مرضیه حقی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
نور زردرنگ گوشی همراه را دوست نداشتم. برای اینکه به چشمانم فشار نیاید برایم روی حالت مطالعه تنظیم کرده بودند. چند سالی است که خورهی جاماندن به جانم افتاده؛ چند سالی است که حس میکنم زمانم کوتاه است و فرصت چندانی ندارم. از وقتی این حس به سراغم آمده، نگاهم به خیلی چیزها عوض شده، میدانستم نمیتوانم تمام کتابهای مورد علاقهام را بخرم و بخوانم. تصمیم گرفتم عضو طاقچه و فیدیبو شوم، کتابهای دوست داشتنیام را با گوشی میخواندم. ترسم کمتر شده بود.
در میانههای کتاب قلعه مالویل بودم. داستان آخرالزمانی که پس از انفجاری سهمگین تنها چند شخصیت داستان از بین تمام مردم شهرشان باقی مانده بودند و با سختیهای فراوان موقعیت خود را در قلعه تثبیت کرده بودند. دوباره این ترس برگشت؛ اگر روزی چنین اتفاقی بیفتد چه خواهد شد؟ این ترس تنهاماندن ترسی غریب است. اما با زوربای یونانی کمی حالم بهتر شد. توانستم در ذهنم همراه با پیرمرد ۶۰سالهی زندهدلِ داستان، به رنجهای زندگی لبخند بزنم و روی خوش دنیا را نیز ببینم. منبعِ شورانگیز زندگی را به درونم گره بزنم و به آرامش برسم. کنفسیوس میگوید: «بسیار کسان خوشبختی را در مراحلی بالاتر از آدمی میجویند؛ گروهی دیگر در مراتبی پایینتر از انسان. ولی باید دانست که خوشبختی هر کس را به قامتش دوختهاند». ولی هنوز آن روح سرگردان، در گوشهای از ذهنم بالا و پایین میپرید.
امسال تصمیم دارم یکی از جلسات درسی نگارش را به همین موضوع اختصاص دهم. دختران دانشآموزم دو سالی زمان دارند تا خود را آماده کنند تا در مسابقهای که کنکورش مینامند، به رتبهای عالی دست پیدا کنند. مدام بغل دستیشان را میپایند که مبادا از آنها پیش بیفتد. بارها در کلاس در این مورد صحبت میکنیم. ترس و نگرانی تمام لحظات بچهها را در بر گرفته، البته که اغلب پدر و مادرها نقش مهمی در این ترساندن ایفا میکنند که شاید ریشه در همان جاماندگی دوران جوانیشان دارد. خودشان را با والدین بچههای دیگر مقایسه میکنند، بچههایشان را نیز هم. انگار همهمان مبتلاییم به این ویروس دلهرهآور.
روح سرگردانی که در ذهنم به هر سوراخسُنبهای سر میزد دوباره آمده و جلویم نشسته و برایم خطونشان میکشد؛ اگر یکهو ببینی دوستان همسنت یک زبان دوم یاد گرفتهاند و تو هنوز با ادبیات همان یک زبان درگیری چه؟ اگر در جمعی هرکس از هنرهای دستیاش نمونهای بیاورد تو چیزی داری که ارائه کنی؟ اگر هر کدام از همکارانت، مدارکشان، موقعیتهای دستیافتهشان و آوردههای باارزششان را به معرض تماشا بگذارند تو چه حسی خواهی داشت؟ چند تا اگر دیگر هم میخواست بگوید که توی حرفش پریدم و نگذاشتم ادامه دهد. قبول دارم که گاهی حق با او بود.
چند سال قبل پس از اتفاقی که در مدرسه افتاد، بچهها اصطلاحاتی به کار بردند که من معنیشان را نمیفهمیدم، دوباره آمد و با تشر گفت: «نسل شما همه چیزش با این نسل فرق میکند. از نوع آداب معاشرت تا حرفزدن تا دغدغهها تا پایبندیاش به خیلی چیزها. اگر زودتر نجنبی از قافلهشان عقب خواهی ماند!» یکدفعه ترسی غریب به ترسهایم اضافه شد. اگر بنا بود حرفم را به این نسل بفهمانم باید زبان بدن و رفتار و گفتارشان را یاد میگرفتم. خیلی سخت بود؛ تفاوت دیدگاهها و تفاوت دنیاها و تفاوت زبانها.
قصه جایی پیچیدهتر میشد که میدیدی سرعت تغییر بسیار زیاد است. سعی کردم از قبل گارد نداشته باشم. موسیقیشان را گوش دادم. حقیقتش برای من که لالایی کودکیام نوای دوتار خراسانی بود و آواز استادان موسیقی سنتی روح و جانم را جلا میداد، شنیدن رپهای تند و اغلب بیمحتوا بسیار زجرآور بود. دنیایشان سریع و خشن بود. باید سرعتم را چند برابر میکردم اگرنه از تغییراتشان جا میماندم.
شاید پدر و مادر شاگردانم هم همین حس را دارند که مبادا در این دنیایی که همه چیزش به سرعت در حال تغییر و تحول است فرزندانشان جا بمانند. آنها را از کودکی به کلاس زبان و موسیقی میفرستند و وادارشان میکنند حتماً در یک رشته ورزشی مهارت کسب کنند. اما تابستان کودکی و نوجوانی ما چگونه گذشت؟ همه شبیه هم بودیم؛ نه رقابتی و نه نگرانیای. تابستان کودکان و نوجوانان امروزی چگونه میگذرد؟
هرچند گمانم ما خود نیز گرفتار همین ترس و واهمه شدهایم. نمیدانیم از کی آمده و ماندگار شده؟ میترسیم در زمستان عمر این ابیات امیری فیروزکوهی وصف حالمان باشد:
همراهان رفتند و من از کاروان جا ماندهام
وای من کز کاروان رفته بر جا ماندهام
هر دم از سرگشتگی چون گرد میپیچم به خویش
همراهان رفتند و من تنها به صحرا ماندهام...

مرضیه حقی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
